بانو خودمانیم شبستان ِ قشنگی است ...
بسم الله الرحمن الرحیم
کنار ِ هم و قامت بستیم ...
حاج آقا که سلام داد
گم شده بودی ...
در یک صف و دقیقا پیش ِ پیش ِ خودم
گرمای دستانت که دست ِ مرا گرفته بود هنوز روی ِ تن ِ پوست جا خوش کرده بود اما من میان ِ آن همه چشم به دنبال ِ گرمای نگاهت می گشتم ...
نبود ...
چندین بار در های هفت و دو و شش را گشتم ... همانجایی که با هم آمدیم ، چندین بار کنار ِ ضریح ، چندین بار ...
گم شده بودی ...
آمدم ِ کنار ضریح ...
خانم جان ...
التماس می کردم ...
شکستم ... !
کمی آن طرف تر میان ِ دیده ای که نم زده بود ، روی پله نشسته بودی ...
خانم تو را برداشته بود برای خودش ، تا من بشکنم تا شکست ، خریدارم باشد
تا من ...
گمت کرده بود تا من خودم را پیدا کنم و تو خودت را ...
حال ِ هر دومان عجیب بود..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ دلنوشت ( بردن نام جایی که از آن این مطلب و عکس را برداشته اید گمان نکنم بهای سنگینی باشد در قبال عمر و احساس ِ نویسنده )
+ تصویر : 4 . تیرماه . 1394
نایب الزیاره بودیم ...
کلمات کلیدی :